سال بگذشت.داشت یک پیام

نبردی از عالم حتی یک جام

هرکه نوشید زاین عالم شراب قدرت

بگذاشت روزی قدرت .مقام .نام

 

 

من از ناله ی نامردان مرد شدم

من از سرمای بهاران سرد شدم

تورا دیدم دل را زچشمت باختم

در رکاب تو ز خویش بی خرد شدم

 

حال که یل شدی ره ذلت بیاموز

بعد گذشت ایام ره عبرت بیاموز

آنان بی هدف رفتن هیچ

تو ره کمک به مردم ملت بیاموز

 

همه چیز نزد یار باشد

قلب جعبه اسرار باشد

کلید جعبه.عشق است

معشوق فکر لحظه دیدار باشد

 

فرهاد(محمداحمدی)

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

 

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل​ها

به بوی نافه​ای کاخر صبا زان طره بگشاید

 

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل​ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

 

جرس فریاد می​دارد که بربندید محمل​ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

 

که سالک بی​خبر نبود ز راه و رسم منزل​ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

 

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل​ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

 

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل​ها

حضوری گر همی​خواهی از او غایب مشو حافظ

 

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

آه، تا قله هیچ راهی نیست

گفته بودند بعد از این قله

پشت این کوه، زندگی جاریست

قله شد فتح

ای دریغ آری

باز هم بود قله های دگر

باز شیب و فراز تکراری.

 

 

 

 

دریا، صبور و سنگین

 

می خواند و می نوشت:

 

«من خواب نیستم!

 

خاموش اگر نشستم،

 

مرداب نیستم!

 

روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم؛

 

روشن شود که آتشم و آب نیستم.»

 

غزل شماره 184

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

غزل شماره 255

آمـدي، جـانـم بـه قـربـانـت ولــي حـالا چـرا بي وفـا

حـالا کــه من افـتــاده ام از پـا چـرا

نوشـدارويي و بعـد از مرگ سهـراب آمدي

 سنگدل اين زودتر مي خــواستي، حالا چـرا

عـمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست

 من که يک امروز مهـمـان توام، فـردا چـرا

نـازنـيـنا مـا بـه نـاز تـو جـوانـــي داده ايــم

 ديگـر اکنون با جوانان ناز کـن، بـا مـا چـرا

وه کـه بـا ايـن عـمرهـاي کـوتـه بي اعـتبار

 اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چـرا

شورفرهادم به پرسش سر بزير افکنده بود

اي لـب شـيـرين جـواب تـلخ سربالا چـــرا

اي شب هجران که يکدم در تو چشم من نخفت

 اين قدر با بخت خواب آلود من، لالا چـرا

آسمان چـون جمع مشتاقان پريشان مي کند

 در شگـفـتم من نمي پاشد ز هـم دنــيـا چـرا

در خـزان هـجر گـل اي بلبل طبع حــزين

 خامُـشي شـرط وفـاداري بـود، غـوغـا چـرا

شهـريارا بي حبـيب خود نمي کردي سفر

اين سفـر راه قـيامت مي روي، تـنهـا چـرا

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... شاملو

 

بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست! شاملو

 

 

زیباترین حرفت را بگو

 

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

 

و هراس مدار از آنکه بگویند

 

                       ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

 

چرا که ترانه ی ما

 

          ترانه ی بی هوده گی نیست

 

چرا که عشق

 

            حرفی بیهوده نیست .

 

 

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

 

به خاطر ِ فردای ما اگر

 

                  بر ماش منتی ست ؛

 

چرا که عشق

 

          خود فرداست

 

خود همیشه است .

 

 

 

احمد شاملو

 

 

عشق یعنی مستی و دیوانگی

 


عشق یعنی با جهان بیگانگی

 


عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

 


عشق یعنی سجده با چشمان تر

 


عشق یعنی سر به دار آویختن

 


عشق یعنی اشک حسرت ریختن

 


  عشق یعنی درجهان رسوا شدن

 


عشق یعنی سُست و بی پروا شدن

 


عشق یعنی سوختن با ساختن

 


عشق یعنی زندگی را باختن

 

 

 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید ملک‌الشعرای بهار

 

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم  مهدی سهیلی

من نمی دانم

که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است

کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد

واژه باید خود باران باشد

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

خانمــی با همســــــرش گفــت اینچنیـــــن :

کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن !

ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل !

خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال !

هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو

غیـــــــر خرج عیـــــد و … غیــــر از رختِ نو

“سین” یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید

تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد

“سین” دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن

تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن !

“سین” سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ

دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ

“سین” چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ

تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ

“سین” پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !

تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !

….

آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد

رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد !

گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !!

من دو “سین” کم دارم ، ای نیکـو خصال !

….

گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم

با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !!

“سین” ششم ، سنگ قبـــری بهر من !

تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن !

“سین” هفتم ، سوره ی الحمد خوان …

بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان !!!

نبرد رستم و سهراب (شعر طنز) :
چنین یاد دارم که گوشم شنید
مر این داستان را ز گردآفرید:

چو خورشید در آسمان سر کشید
سیه زاغ - خاک تو سرش- پر کشید

تهمتن سوی آینه شد روان
پس آنگه بپوشید ببر بیان

دو دوری بچرخید و خود را بدید
"چه خوشگل شدم" گفت و از جا پرید

در آن آینه عکس خود بوس کرد
خودش را برای خودش لوس کرد

سبیل خودش را بسی شانه زد
به زیر بغل نیز افشانه(۱) زد!

نهاد آن یل نامی و تاج بخش
یکی چار پایه به نزدیک رخش

سوارش شد و بعد ویراژ داد
به جولان هوای در ساژ(۲) داد

از آنسو شنو حال سهراب یل
که در خوشگلی بود ضرب المثل

در آورد سهراب تی شرت بزم
پس آنگه بپوشید خفتان رزم

بر آن زلف عقرب بمالید ژل
بزد تیر مژگان خود را ریمل

دو ساعت جلو آینه ایستاد
به موهای زیباش حالت بداد

بگفتا که امروز با ماست شانس
به میدان سپس رفت با یک آژانس

دو خوشگل به ناز و ادا و قمیش
به میدان رسیدند با ایش و ویش
خرامان دو یل پیش هم آمدند
و با غمزه مشغول کل کل شدند!

چنین گفت سهراب یل : کای خرفت
کنون مرگ آمد خِرت را گرفت

بگویی اگر حرف بی تربیت
همینجا نصفت مي كنم از وسط(!)

تهمتن بشد قرمز و گفت : وا!
چه حرفای زشتی! پنا بر خدا

چرا گرد و خاک این وسط می کنی؟
منو نصف كني؟؟... تو غِلط می کنی!!

جلو رفت رستم ورا کرد : اَخ!
دماغ حریفش کمی گشت پخ!

بزد جیغ : مُردم ! کجایی ننه؟
بیا! این هیولا منو می زنه!

برو گمشو اکبیری بی کلاس
که ایران و توران همه ش مال ماس!

در این بین و در حیص و بیص نبرد
تهمتن دوباره یکی حمله کرد

کشید آنزمان گیس سهراب را
بیاورد بر چشم او آب را

سپس یک لگد زد به ساق جوان
که اشک از دو چشمان او شد روان

سُهی چونکه این ضربه خورد از رُسی!
بگفت:این تویی یا "پائولو روسی"؟!(۳)

جلو رفت سهراب یل سوی او
گرفت از تهمتن لُپِ چون هلو !

یکی نیشگون از لُپانش گرفت
تو گویی که از درد جانش گرفت

چنین گفت رستم به هول و ولا:
عجب ناقلایی تو !شیطون بلا!!

به ناگاه خم شد به روی زمین
درآورد کفش خودش را به کین


بزد بر ملاجش یکی لنگه کفش
که شد قسمت عمده ی آن بنفش!

بشد ضربه ی مغزی آن پور پاک
ولو گشت حیوونکی روی خاک

بگفتا : نشونت میدم ای خشن!
الهی تو چشمات بره خاک و شن!!

ز بچه محلهای ما یک نفر
برد سوی رستم از اینجا خبر

که : ای آقا رستم بیا زود باش
که سهرابتو کرده اند آش ولاش

چو رستم شنید این یهو جیغ کشید
یقه هفت پیراهنش را درید

بزد چنگ بر لپ که : رستم منم!
الهی خدا بشکنه گردنم!

بگفتا : بابایی! منم پور تو!
چرا وا نکردی چش کورتو!!

پی کشتن پور خود آمدی
دیگه با تو قهرم ...تو خیلی بدی!

به مامانی خود نگفتم اگر
یه آشی برایت نپختم(!) اگر

بزد جیغ رستم از این فعل بد:
ایشالّا (!) خداوند مرگم دهد!

اوا خاک عالم! ...تو هستی بابا؟!
بمیرم الهی !..نگفتی چرا؟

چو گریید آن شبه " لی وان کلیف"!(۴)
کلینکسی آورد بیرون ز کیف!!

کلینکس را اول از هم گشود
سپس از دل و جان یکی فین نمود!

ز فین فین رستم در آن پهن دشت
"زمین شش شد وآسمان گشت هشت"!

چو "وی جی"(۵) در آغوش گرم پدر
برفت اینچنین جان سهراب ، در!

عـــــزیــزان مـــوســـم جوش بهــاره
چمن پر سبزه صحرا لاله زاره 
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیـــــای دنی بی اعتباره  بابا طاهر


 
دلا خوبـــان دل خونیــــن پســـندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند 
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست
گروهــــی آن گروهی این پســـندند بابا طاهر

 

جدا از رویت ای ماه دل افروز
نه روز از شو شناسم نه شو از روز 
وصــالت گر مـرا گردد میســر
هـــمه روزم شـــود چون عید نوروز  بابا طاهر

 

یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد 
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد  بابا طاهر

 

هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی
دلــش از درد دنــیا ریشــــتر بی 
اگر بر سر نهی چون خســروان تاج
به شیرین جانت آخر نیشتر بی بابا طاهر


 
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقیــــن از بند و از زنـــدان نترســـد
دل عـــاشـــــق بــود گــــرگ گرســـنـه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد بابا طاهر

 

درخت غم بجانم کرده ریشه
بدرگــــــاه خدا نالــــم همـیـشــــه 
رفیـــقان قدر یکدیــــگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه بابا طاهر

 

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل 
بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک
تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل  بابا طاهر

 

خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی
ندونه در ســـفر یا در حضر بی 
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون
پی لیلی دوان با چشم تر بی بابا طاهر

 

دلا راهت پر از خار و خسک بی
گــذرگــاه تـو بـــر اوج فـلـــــک بــی 
شـــب تــار و بیـــابان دور منــزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی بابا طاهر


 
خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخــش جمــال گلــرخـان بی 
پدید آرنده‌ی روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی  بابا طاهر

 

عزیزا کاسه‌ی چشمم ســرایت
میان هردو چشمم جای پایت 
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت بابا طاهر

 

به صحرا بنگرم صــحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم 
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم  بابا طاهر

 

مرا نه سر نه ســــامان آفریدن
پریشانم پریشــان آفریدند 
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند  بابا طاهر

 

بیا تا دست ازین عالم بداریم
بیا تا پای دل از گل برآریم 
بیا تا بردباری پیشـــه سازیم
بیا تا تخم نیکوئی بکاریم  بابا طاهر

 

مکن کاری که پا بر ســـنگت آیو
جهان با این فراخـی تنگت آیو 
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو  بابا طاهر

 

زدســـت دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد 
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنــم بر دیــده تا دل گــــردد آزاد بابا طاهر

 

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی 
خوشا آنانکــه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشـــان بی  بابا طاهر


 
خوشــا آنانکه تن از جان نداننــد
تن و جانی بجز جانان ندانند 
بدردش خو گرند سالان و ماهان
بدرد خویشــتن درمان ندانند  بابا طاهر

 

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ 
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ  بابا طاهر

 

به قبرستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم قبر دولتـــمند و درویــش 
نه درویش بیکفن در خــاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش بابا طاهر

وبلاگ جملات حکیمانه

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه  
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه 
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند  
یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه  حافظ


فسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغطرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام

 

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

 

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

 

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

 

در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است خیام

 

چون آب به جويباروچون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت خیام

 

اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام

 

تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

 

از منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام

 

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام 

 

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

 

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد 
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران  دنیا چون شد خیام

 

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

 

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

 

دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

 

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام

 

یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

 

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

 

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

 

بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

 

در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای خیام

 

هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام

 وبلاگ جملات حکیمانه

 

http://www.caroun.com/Literature/Iran/Poets/FFarokhzad/FFarokhzad-Poem.jpghttp://www.tehran98.com/wp-content/uploads/2013/09/981538ba0ef0b236c873ae62c8dc68bc.jpg

وقتی سکوت دهکده فریاد می شود
                                            تاریخ از انحصار تو آزاد می شود

تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن
                                            از زخم های کهنه من یاد می شود

از من گرفت دختر خان هرچه داشتم
                                            تا کی به اهل دهکده بی داد می شود؟

خاتون! به رودخانه قصرت سری بزن
                                            موسی دل من است که نوزاد می شود

با این غزل به ملک سلیمان رسیده ام
                                             این مرد خسته هم سفر باد می شود

ای ابروان وحشی تو لشکر مغول
                                              پس کی دل خراب من آباد می شود؟


زیر این باران تنهایی

سنگ هم که ببارد

 

بی تو

 

    چترم را باز نمیکنم

 

دور میشــــــــــــوی...
کوچک و کوچکـتر!
امــــــــا...
بزرگ و بزرگــــــــــــــــتر میشود
جای خالیت در ذهنم!


هـرآنچه پای درختـانم آب می گیرم


 فسرده برگی و زردی جواب می گیرم

                         
                    مـن از قـبیلۀ دلـدادگـان بی خـوابـم


                           که دست دلبرخود را به خواب می گیرم

امید من به وصالت، امید آن مردی ست


 که گفت ماهی سرخ از سراب می گیرم

                                        چنان وجود مرا رنجه کرده این دوری


                           که در کنار تو هم اضطراب می گیرم

ولو به ثانیه ای سهم دست هایم باش


 به قدر اینکه "ببینم" حباب می گیرم


تکیه بده اما…..
به شانه هایی که

اگر

خوابت برد

سرت را روی زمین

                                نگذارد....


 

همیشه به قلبتان گوش دهید

 

اگر چه در سمت چپ شما قرار دارد

 

همیشه راست خواهد گفت

 

ای نکویان که در این دنیایید
یا از این بعد به دنیا آیید


این که خفته است در این خاک منم
ایرجم، ایرج شیرین سخنم


مدفن عشق جهانست اینجا
یک جهان عشق نهانست اینجا

آنچه از مال جهان هستی بود
صرف عیش و طرب و مستی بود


عاشقی بوده به دنیا فن من
مدفن عشق بود مدفن من


هرکه را روی خوش و خوی نکوست
مرده و زنده من عاشق اوست


من همانم که در ایام حیات
بی شما صرف نکردم اوقات


تا مرا روح و روان در تن بود
شوق دیدار شما در من بود


بعد چون رخت ز دنیا بستم
باز در راه شما بنشستم


گرچه امروز به خاکم مأواست
چشم من باز به دنبال شماست

بنشینید بر این خاک دمی
بگذارید به خاکم قدمی

گاهی از من به سخن یاد کنید
در دل خاک دلم شاد کنید

شعر از ایرج میرزا

ادامه مطلب

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم

 خواجه حافظ شیرازی
2

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

ادامه مطلب

که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قول پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخن‌ها از اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

...

منم بنده‌ی اهل بیت نبی
ستاینده‌ی خاک پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبان‌ها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار صفی

همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین
همان چشمه‌ی شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای

خدا جوی وحق را بیشه کن

حق را آینه ساز و اندیشه کن

اینه ای ساز خدای. بر زمین

جزحق زآینیه دگر رخ مبین

حق در آینه بس سخن دارد

لبش دوخته.دلی فروتن دارد

گر لب وا کند.سخنش سوزن دارد

گر بویش کنی.بوی سوسن دارد

خدای حق است و حق خدا

حق سخن دارد ولی بی صدا

حق دار خدای باش که دهدصفا

گهی مریض کند وگهی دهدشفا

به ریشه بزن ای مرد برگ وپر بهانست

به لب سخن بگو حق به سویت روانست

                                    محمداحمدی

می بینی دریای دل خشک شود

کودکی بمرد وخلق را بیم نیامد بحر او...

یکی رد شد و دگری پای بر روی او گذاشت و مرد شد

                                        محمد

تعداد صفحات : 7

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد


Up Page
کد پرش به بالای صفحه وب